با چشمِ جان هرزمان دیداری دگر می توان
خود رازِ خود کُن نهان تا یابی ز یاران نشان
ندیده ای و می توان دید
هر آنچه دیده ای به امید
نبوده ای و می توان بود
به گرمی و فروغِ خورشید
توان به نورِ عشق و امید
در آسمان دل درخشید
توان چراغِ خانه ای را
فروغِ جاودانه بخشید
با چشمِ جان
هرزمان ، دیداری دگر می توان
خود ، رازِ خود ، کُن نهان
تا یابی ز یاران نشان
نبرده ای و می توان برد
به هر دلِ شکسته راهی
توان ز عاشقی بنا کرد
درونِ سینه جلوه گاهی
در آسمانِ دل توان شد
ستاره در شبِ سیاهی
فرازِ کهکَشان توان رفت
به یاری شراره آهی
در آسمانِ دل توان شد
ستاره در شبِ سیاهی
فرازِ کهکَشان توان رفت
به یاری شراره آهی