آری آستر چندسال اخیر با ساخت فیلمهایی عجیب و مثلا فلسفی سعی داشته است تا به عنوان یک کارگردان مولف معرفی شود؛ هر دفعه نیز آثار او یک قدم بهتر شده و مخاطبانِ این سبک را نیز راضی کرده است و البته تمامی این فیلمها هرمنوتیک وار ما را به فیلم جدید او یعنی بیو ترسیده است میرساند. فیلمی که با نظرات متفاوتی همراه بوده و گویا بیشتر افراد از این فیلم شلوغ هیچ نفهمیدهاند و البته شکی هم در این مورد نیست، زیرا هدف کارگردان از اول همین بوده است، او میخواست فیلمی درباره افراد بیمار با ناخودآگاه تاریکشان بسازد و ما را به عنوان مخاطب به درون ذهن تاریک این افراد ببرد.
فیلم از همان لحظه شروع سعی میکند جبهه خود را مشخص کند. بو (واکین فینیکس) خیلی سریع به مخاطب معرفی میشود و کارگردان با خلق صحنههای سورئال سعی بر این دارد تا ذهن تاریک و شلوغ بو به مخاطب فهمانده شود و دوربین نیز با حفظ فاصله خود با سوژه سعی میکند تا حس تنهایی بو را به ما انتقال دهد. سپس کارگردان سعی میکند با نشانههایی از مازوخیسم ما را به یک مادر فرویدی برساند؛ مادری که همچون یک خدا برای پرستندگانش، برای بو معنا دارد و بو نیز سعی میکند خدای خود را راضی نگه دارد؛ اما این راضی نگه داشتن مادر و همینطور متنفر بودن از او در یک زمان (همان چیزی که روانشانس نیز در صحنه نخست به آن اشاره کرد) نوعی ستیز میان خودآگاه و ناخودآگاه است. بو از طریق خودآگاهی میخواهد پیش مادر برود اما ناخودآگاه همچون سد محکمی جلوی او را میگیرد و اجازه این کار را نمیدهد، از همین رو وقتی بو میخواهد حرکت کند، کلید خانهشان دزدیده میشود؛ تصادف میکند یا دکتر خیالیاش درست به هنگام رساندن او به مقصد مجبور میشود برود. در واقع کل پلات یا طرح اصلی فیلم روی همین ستیز بین خودآگاه و ناخودآگاه بنا شده است و به قول فروید انسان علیه خود میشود.
این سلطه مادر بر فرزند از همان ابتدا نمایان میشود؛ مثلا وقتی که بو به مادر خود زنگ میزند نشانههای سلطه سریع نمایان میشود و واکین فینیکس نیز با بازی بسیار خوب خود و با آن میمکهای صورتش، آشوب درون را از طریق چشمانش به مخاطب انتقال میدهد. و یا مثلا در همان ابتدای شروع فیلم که مادر به پدر میگوید: تو منو مجبور کردی که به دنیا بیارمش.
در واقع با اینکارها آری آستر سعی میکند تا از مادر یک نماد بزرگ بسازد که بو زیر سایهآن لِه میشود و در نوع خود، موفق به اینکار میشود. مثلا وقتی که تلفن زنگ میخورد و خبر مرگ مادر به او داده میشود. دوربین از کلوزآپ به مدیوم شات میرود و این دور شدن از سوژه نوعی تنها شدن او را به تصویر میکشد، اما تنها شدنی که به کلی بو را ویران میکند. و در اصل مرگ مادر نقطه عطف اول داستان ما میشود؛ چرا که بو با از دست دادن مادر اوتاریتوره خود را از دست میدهد و در عین حال نمیداند که بی او قرار است چه کند، مثلا زندانی را تصور کنید که سی سال پشت میلهها زندان بوده و اکنون آزاد شده است، اما آزادی او خود نوعی آزادی منفی است، او که به زندان عادت کرده اکنون قرار است چه کند؟ (مثل فیلم رستگاری در شاوشنگ)
در مرحله بعد، ترسهای بو در ذهن او تجلی پیدا میکند و کارگردان نیز با فلش بک و فوروارد سعی میکند نشانههایی به ما بدهد که چرا بو مریض است؟ شاید نخست این را قبول کنیم که بو وقتی نوزاد بود از دست پدر به زمین افتاد و چنین شد، یا شاید هم این بیماری موروثی است؛ اما چیزی که بنده متوجه شدم این بود که به هنگام بروز مشکلات، بو هیجانات روانی خود را تخلیه نمیکند و همیشه این مورد به هیستری (منظور از هیستری، حالتی در فرد است که اضطراب را به نشانههای بیماری تبدیل میکند که آن نشانهها بعداً کم و بیش از بقیه شخصیت فرد هیستریک منتقل میشوند) منجر میشود. مثلا وقتی که بو خبر مرگ مادر را شنید؛ از ترس و ناراحتی و حتی شاید از عصبانیت سرخ شده بود اما حتی یک داد هم نزد!
حال اجازه دهید تا این مورد را زیر ذره بین ببریم که چرا مادر برای بو در این فیلم به یک نماد تبدیل شده است. فروید در مراحل رشد ناخودآگاه توضیح میدهد که نوزاد در اولین مراحل رشد خود به والد غیرهمنجس خود توجه زیادی میکند تا او را تحت تاثیر قرار دهد. و اگر این والد در راضی کردن نوزاد از خود سختگیری نشان دهد، نوزاد درنهایت به شخصی همچون بو تبدیل خواهد شد. در این فیلم نیز کارگردان بارها سختگیری مادر را به تصویر میکشد و نشان میدهد که بو چقدر در راضی کردن او ناکام میماند.
تا این مرحله از فیلم به این نقطه میرسیم که پی میبریم احتمالا بیشتر فیلم در ذهن بو جریان دارد و هر اتفاقی که میافتد در واقع ستیزی میان خودآگاهی و ناخودآگاهی بو است. بر فرض مثال وقتی که بو تصادف میکند ناگهان در خانهای خوب و در میان افرادی خوب بیدار میشود؛ نخست پیرزنی مهربان حتی برای چند ثانیه هم که شده جای یک مادر مهربان را برای او میگیرد. و یا آن دکتر مهربانی که در پایان عکسش در میان کارکنان مادر نشان داده میشود و خود این قضیه دلیلی بر این است که تمامی این اتفاقات در ذهن بو است. و یکی دیگر از دلایلی که میگویم تمامی این اتفاقات در واقع ناخودآگاه بو است؛ بیش از حد سورئال بودن اتفاقات است. و این نامفهومی در اتفاقات همان تجربهای است که همه ما به هنگام خواب تجربه میکنیم و فروید نیز عنوان کرده است که رویا زبان ناخودآگاه است. و بو نیز در این دنیای رویا گونهی خود از دست ترسهایش فرار میکند و در عین حال با خود ستیز میکند. یکی از اصلیترین ترسهای بو زن است. دقت کنید که چند زن در طول فیلم وارد زندگی بو میشوند و هرکدام به نحوی از سمت او آسیب میبینند. مثلا مادر، پیرزن مهربان، دختر سادومازوخیستی، زنی که در پایان با او رابطه برقرار میکند و غیره. و جالب اینجاست که تمامی این زنها وقتی وارد ذهن بو میشوند که خبر مرگ مادر را دریافت میکند؛ گویی بو قصد دارد تا جای مادر خود را سریعا پُر کند اما نمیتواند. و همین موضوع را وقتی میشود فهمید که مجسمه مادر به هنگام مرگ مادر شکسته میشود و باری دیگر در خانه پیرزن مهربان این مجسمه پیدا میشود! سپس فیلم هرچقدر که جلوتر میرود مخاطبش را میپیچاند؛ از همین رو کارگردان در فیلمش یک نمایش به راه میاندازد تا باری دیگر بدون فیلتری پیچیدهتر سخن خود را به مخاطبش بفهماند؛ پسری بر روی قبر پدر و مادر ایستاده و زنجیری از قبر آنها پای او را گرفته است. اینجا باری دیگر کارگردان سعی میکند بگوید که پدر و مادر در شکلگیری شخصیت و آینده فرزند خود چه تاثیر مهمی دارند. البته شاید با خود بگویید که این مسئله را بهتر و راحتر میشد به مخاطبان فهماند و هیچ نیازی به این سه ساعت نبود؛ خب راستش را بخواهید حق با شماست اما این کارگردان جوان بسیار دوست دارد که مثلا به فیلمهای فلسفی و پیچیده معروف باشد!
تمامی این سفر طولانی در ذهن بو ما را به پایانبندی فیلم میرساند، یعنی جایی که میفهمیم مادر زنده است. در واقع زنده بودن مادر نشانه چیست؟ زنده بودن مادر همان مثالی است که بالا خدمت شما عرض کردم، بو نمیخواهد معنا و اوتاریتوره زندگی خود را از دست بدهد؛ مثل مومنی که بعد از چشیدن مصیبتهای زیاد باز هم نمیخواهد اعتقادش را به دین خود از دست دهد، البته نه به دلایل علمی و فلسفی بلکه مثل همان حرفی که برتراند راسل زد: چگونه میخواهد به تاولهای کف پای خود بگوید که تمام مسیری که آمده است اشتباه بوده؟ اما بو صرفا نمیخواهد که مادر را مقصر دانسته و از قضیه بیرون بیاید، او خود را مقصر و گناهکار میداند چرا که ناخودآگاهش چنین شکل گرفته، چرا ناخودآگاه چنین شکل گرفته؟ چون مادر در زمان کودکی بو چنان سختگیری کرده است که این کمالگرایی او باعث شده تا بو احساس کند که ایراد همیشه از اوست. و پایان نیز چنین میشود که بو درنهایت خود را در یک دادگاه ذهنی مقصر میداند و در خود غرق میشود. و این دادگاه ذهنی همان سوپر ایگو است که فروید نیز به آن اشاره میکند. فرامن مقابل من قرار میگیرد و کارهای مرا نیز تحلیل کرده و درنهایت پاداشی داده و یا محکوم میکند؛ حال سوپرایگو کی و کجا شکل میگیرد؟ در زمان کودکی و در ناخودآگاه، پس وقتی مادر بر پسر سلطه دارد، طبیعی است که سوپرایگو او نیز چنین شکل یابد که همیشه مقابل مادر و بو، بو را مقصر بداند.
تمامی مطالبی که بالا نوشتم تحلیل مفهومی بود که کارگردان سعی داشت تا بگوید و چیزهایی بود که بنده فهمیدم. اما اصلا فرض کنیم که تمامی این مفاهیمها بسیار درست و عمیق بودهاند، آیا این دلیلی بر خوب بودن فیلم است؟ اصلا و ابدا؛ این فیلم نه تنها اینکه خوب نیست بلکه بسیار هم بد است و دلیل اصلی این ادعای بنده این است که اینجا مدیوم سینماست. این حرف یعنی چه؟ یعنی اگر ما میخواهیم فیلمی مثلا فسلفی بسازیم، باید در نظر داشته باشیم که از کدام مدیوم میخواهیم حرف خود را بزنیم. اگر قرار است مدیوم ما هنر باشد باید بدانیم که اینجا تفکر عقلگرایی دکارت پاسخگو نیست و هنر یعنی حس! و تنها حسی که درون این فیلم وجود داشت بازی بسیار خوب واکین فینیکس بود و غیر از این حسی در این فیلم نبود و همهچیز رنگ و بوی عقل را میداد؛ اما باید فهمید که ما اگر میخواهیم مسائل عقلی خود را بسازیم باید در مدیوم خود این کار را انجام دهیم، مثلا اگر میخواهید یک فیلم درباره فیزیک کوانتوم بسازیم و اصلا چارچوب هنر را در نظر نگیرید بهتر است آن را در ناسا پخش کنید تا در سینما؛ اما اگر میخواهید وارد سینما شوید باید حرف خود را از دریچه سینما و با چارچوب سینما بزنید؛ و بهترین مثال برای این سخن بنده آلبر کامو است. او نویسنده بزرگی بود و هیچ شکی در این باره نیست؛ اما او وقتی میخواست رُمان بنویسد، و حال این رمان هرچقدر هم که فلسفی باشد از طریق حس آن را بیان میکرد؛ و وقتی که میخواست فلسفه خود را مشخص کند افسانه سیزف را مینوشت تا تفکیکی باشد بین عقل و احساس. و همین مشکل دقیقا ایراد این فیلم است. او مضامین روانشاختی خود را در قالبی بیان کرده است که نمیتواند حق مطلب را ادعا کند و به نوعی عقیم است؛ و این درحالی است که مخاطب باید سه ساعت بنشیند تا شاید بتواند فیلم را درک کند. و تمامی اینها زمانی اتفاق میافتد که اصلا کارگردان آنقدر انسان عمیقی نیست که روی این موضوعات دست بگذارید و بتواند به آن فُرم شخصی بدهد و اگر شما علاقهمند به این موضوعات هستید بهتر است فیلمهای برگمان بزرگ را ببینید.
منیع : گیمفا