

کمپانی اپل در ساخت فیلم و سریال، سابقه طولانی مدت ندارد، اما بیشک این کمپانی یکی از درخشانترین شرکتهای فیلمسازی است که تا به کنون موفق به خلق شاهکارهای مهمی همچون سریال See و Ted lasso شده است؛ حال یکی دیگر از سریالهای به ظاهر موفق این کمپانی که توسط گراهام یوست ساخته شده است، سریال جذاب اما یکبار مصرف Silo است. این سریال اقتباسی از یک رمان با همین نام به قلم هیو هاوی است. این سریال تا به کنون سر و صدای زیادی کرده است و گویا در تلاش بوده تا مفاهیم مهمی را بیان کند. اما سوال این است که آیا سیلو توانسته است تا صرفا چیزی فراتر از یک اثر سرگرمکننده باشد یا نه.
سریال در مرحله اول به شدت جذاب و منحصر به فرد، به نظر میرسد و به راستی هم چنین است؛ چرا سریال سیلو داستان خود را در اعماق زمین روایت میکند؛ آن هم درحالی که دنیا به پایان رسیده و تنها عدهای محدود درون یک سیلو بزرگ زنده ماندهاند و هیچ از گذشته خود به یاد نمیآورند. و در این میان، قهرمان داستان ما یعنی ژولت (ربکا فرگوسن) به تنهایی مقابل مشکلات ایستادگی میکند و به تنهایی نیز داستان را پیش میبرد. خب این پلات یا طرح اصلی داستان است که مخاطب امروز زیاد هم با آن غریبه نیست. اما آیا تنها همین طرح داستان به تنهایی کافی است تا ما سریال سیلو را خوب معرفی کنیم؟ و سوال مهم دیگر این است که آیا داستان میتواند حرف مثلا بزرگ خود را به مخاطب خود انتقال دهد و در دام کلیشه نیافتد؟

آیا باید پیام کلی داستان را در نقد نظامهای توتالیتاره و تمامیتخواه دانست؟ به نظر من بله؛ این سریال از همان لحظه شروع خود پیکان نقد را به سمت نظامهای توتالیتاره بُرده و سعی دارد همچنان که آن را نقد میکند داستان خود را در قالب پسا آخرالزمانی پیش ببرد؛ و باید گفت که داستان پیچیدگی روایی و رمز و راز جذابی دارد که با غافلگیری و هیجان درست به مخاطب انتقال داده میشود، اما با این حال نحوه روایت گاهی دست و پا گیر میشود و فیلم نمیتواند به فُرم خود لباس محتوا بپوشاند. بگذارید چند مثال برای شما بزنم؛ داستان چنین روایت میشود که هیچکس از گذشته یا به قول فیلم، قبل از شورش را به یاد نمیآورد و در واقع تاریخی قبل از شورش وجود نداشته است؛ اگر هم داشته، پاک شده است. خب اینجا مسئله این است که تاریخ تنها در قالب نوشته و تصویر معنا پیدا نمیکند، بلکه تاریخ میتواند سینه به سینه انتقال داده شود؛ به بیانی دیگر انسانهایی بودند که قطعا زمان شورش و یا بعد از آن را به خاطر داشته و به فرزندان خود انتقال دادهاند و آن فرزندان به فرزندان خود.
یا یکی دیگر از ایرادات سریال ما، قهرمان داستان یعنی ژولیت (ربکا فرگوسن) است؛ البته شکی در این مورد نیست که خانم ربکا فرگسون بازی بسیاری خوبی را از خود ارائه داده و لایق بهترین تشویقهاست، اما برخلاف بازی خوب او، کاراکتر ژولیت دارای نقصهای بسیاری در تیپسازی است؛ بر فرض مثال پدر او یعنی دکتر زنان و زایمان، در پاسخ به شهردار میگوید که ژولیت از کودکی میتوانست همهچیز را درست کند، سپس در قسمتهای بعدی وقتی در یک فلشبک به دوران نوجوانی او بازگشتیم، تنها از او این صحنه را دیدم که یک صندلی را درست کرده و بیهیچ توضیح اضافی و صرفا از روی احساسات به اعماق سیلو میرود. یا مثلا وقتی که ژولیت بیهیچ توضیح کاملی کلانتر میشود؛ بعد از این اتفاق او خود را بیش از حد جدی میگیرد و در مدت زمان کوتاهی به راستی خود را کلانتر همهچیز دان مییابد. البته اینجا من قصد نقد سلبی را ندارم و تنها میخواهم روی این موضوع تاکید کنم که وقتی ژولیت قهرمان داستان ماست، باید بیشتر و بهتر روی کاراکتر او کار شود. تا مخاطب با او بیشتر احساس نزدیکی بکند و انگیزههای او را نیز باور کند.
یا یکی دیگر از ایرادات فیلمنامه که بنده در یادداشتهای خود نوشتهام؛ این است که سریال سیلو ادعا میکند که این نظام توتاریتاریسم، اجازه نمیدهد که مردم بچهدار شوند (شاید این کار نقدی به جمهوری خلق چین باشد) اما مسئله این است که سریال توضیح نمیدهد این دستگاهها چگونه کار میکنند که باعث میشوند فرد باردار نشود، و از طرفی سریال مجبور است توضیح بدهد، چرا که این سریال در سبک رئالیسم جادویی ساخته نشده است که درباره داستان توضیح کافی ندهد، بلکه در سبک رئالیسم ساخته شده و برای اینکه منِ مخاطب این سخن او را باور کنم، مجبور است که واقعیت خود را بسازد و برای اینکار باید به من توضیح دهد که چگونه این اتفاق میافتد؛ و البته در قالب چند دیالوگ سطحی این توضیح مثلا داده میشود که زنِ کلانتر سیاهپوست میگوید، آنها نمیخواهند امثال من بچهدار شوند، آنها میخواهند افرادی سر به زیر و دستور پذیر بچهدار شوند. خب مسئله این است که این موضوع چه ربطی به ژنتیک دارد؟ یعنی هرکسی که پدرش مبارز باشد، فرزند هم چنین خواهد شد؟ خب اگر چنین باشد که باید تا به کنون فرزندان چگوارا آمریکا را نابود میکردند، آیا مثلا فرزند فیدل کاسترو، که دختر او اکنون در آمریکا زندگی میکند؛ درواقع هدف من از این مثالها این است که شخصیت ربط زیادی به ژنتیک ندارد و بیشتر در حوزه ناخودآگاهی و رشد شخصیت است.

در ابتدای نقد ادعا کردم که سریال سیلو نقدی به جوامع تمامیتخواه است، بگذارید کمی بیشتر در این باره بنویسم. سریال بیهیچ شک و تردیدی مضامین تکراری فیلم طبقه (محصول کشور اسپانیا) را به کار گرفته است؛ انسانها طبقهبندی شدهاند و کارگران طبق معمول در پایین هستند و مقامات و پولداران در طبقات بالا؛ خب در حقیقت ساخت چنین واقعیتی بسیار سطحی و تکراری است، و مشکل اصلی اینجاست که سریال حتی نمیتواند نقد خود را نسبت به جوامع طبقاتی وارد کند؛ چرا؟ چون نمیداند با چه چیزی طرف است؛ بر فرض مثال روزگاری افرادی مثل مارکس از جوامع طبقانی ایراد گرفته و آنها را نقد میکردند و در پاسخ به نقد او، جهان دچار انقلاب میشد، اما امروزه این نقدها صرفا جنبه سرگرمی دارند و بسیار سطحی صورت میپذیرند. ولی آیا اینکه انسانها یکجا غذا میخورند و ما لباسهایی را که نیاز نداریم را به بقیه میدهیم (پدر ژولیت در کودکی به او گفت که لباسهای برادر مُردهات را به کسانی باید بدهیم که نیاز دارند) آیا به معنا این است که این مضامین سطحی، در واقع ساخت جریان چپ به خصوص مارکسیسم در سریال است؟ خب این خود یکی دیگر از جنبههای اشتباه و ادعایی سریال است، چرا که هدف مارکس ساخت دنیایی بود که انسان چه در قالب فرهنگ و چه در قالب سیاست، برده نیروهای بیرونی نباشد و همچنین با نقد آزادی فردی که آن را از مضامین اسپینوزا قرض گرفته بود، سعی داشت تا در هویت جمعی یک آزادی را بسازد و صد البته که در این کار موفق نبود و او تنها توانست در ساختار زبان و مفاهیم، فلسفه خود را پیروز میدان بداند و وقتی که کار به مرحله عمل رسید، فلسفه او شد رانت دولتی در چین و فجایع انسانی. البته درباره این جریان چپی که سریال ناشیانه به آن پرداخته میشود چندین هزار کلمه نوشت؛ اما هدف من از این تمیز دادن این بود که بگویم فیلم چپ نیست، بلکه برعکس راست افراطی و فاشیسم است؛ چرا چنین ادعایی میکنم؟ چون در کل طول سریال یک پیام کلی به صورت شعارگونه تکرار میشود: این کار به صلاح سیلو است. خب اگر ما سیلو را یک کشور بدانیم، و طبق گفته سریال مردم داخل آن همهچیز خود را فدای سیلو میکنند، این یعنی چه؟ یعنی ملیگرای افراطی که همهچیز را فدای یک مفهوم خیالی میکند، چون سیلو دیوارهای آن نیست بلکه سیلو به همراه مردم درون آن، سیلو است.

در مرحله بعدی سریال نوعی ساختارگرایی را به تصویر میکشد، جایی که تمام اقشار جامعه را مهم جلوه میدهد و کل سیلو را در یک هارمونی نشان میدهد؛ اما این اتفاق همچنان سطحی است، چرا چون ساختارگرایی مفهومی بود که توسط آمریکاییهای لیبرال ساخته شد تا در یک هویت جمعیِ مثبت همه بتوانند کار و زندگی کنند و وقتی که این سیستم به کار افتاد دیگر به آن دست نمیزنند؛ درواقع ساختارگرایی نوعی جریان مثبت است، اما در سریال سیلو این ساختارگرایی نوعی جریان منفی دارد، چرا چون قدرت را متمرکز میکند و افراد سیلو را برای حفظ قدرت خود فدا میکند. و البته شاید سوال مهمی که ذهن شما را درگیر خودش کند این است که هدف من از این توضیحها چیست؟ در واقع من هدف خاصی ندارم بلکه این کار را از روی وظیفه انجام میدهم، چرا که سریال ادعا میکند که این مفاهیم را میداند و میشناسد و اکنون آن را در قالب داستان به من توضیح میدهد، اما نه بلد است و نه میداند، اما این کار را انجام میدهد چرا که این نوع فیلمها امروز روی بورس است، برای مثال در همین چندسال اخیر فیلمهایی مثل طبقه، منو، مثلث غم و غیره ساخته شدند و از سوی مخاطبان نیز با استقبال خوبی روبرو شدهاند، برای همین در آینده اگر چنین فیلمی دیدید، زیاد هم تعجب نکنید. و اگر از طرفی هم علاقهمند به چنین موضوعاتی بودید، فراموش نکنید که مدیوم اصلی آن فلسفه است. البته تمامی این نقدها صرفا به جنبه طبقاتی سریال سیلو است، این سریال در ساخت جوامع تمامیتخواه (حال چه میخواهد جریان چپ باشد چه راست) بهترین عملکرد را از خود نشان میدهد و با اضافه کردن معما به داستان، زیبایی آن را دوچندان میکند. حال جوامع تمامیت خواه چیست؟ در یک جواب، جوامع و حکومتهایی که حتی به اتاقخواب افراد هم نفوذ میکند، یعنی دقیقا همان گونهای که سیلو نشان میدهد. بر فرض مثال، اگر در این سیلو میخواهید چیزی از دوران قدیم را نگه دارید باید اجازه بگیرید؛ اگر میخواهید بچهدار شوید باید اجازه بگیرید (همانطور که بالا هم گفتم، مثل کشور چین) در واقع این تم، نوع برخورد در تمام حکومتهای دیکتاتوری است و آثار آن نیز در سریال سیلو کاملا مشهود است. اما اصلیترین سوال این است؛ چنین حکومتهایی بر چه پایهای استوار است؟ دروغ! و همینطور که این سریال کنش اصلی خود را روی آن بنا کرده است، قهرمان داستان تنها به دنبال حقیقت است و حتی شعار آن را هم پشت نشان کلانتر میشود یافت. و اما حقیقت چیست؟ شاید این سوال، پرسشی سخت باشد اما بنده به جواب نیچه بسنده میکنم و آن را به سیلو ربط میدهم، او گفت: چیزی به نام حقیقت وجود ندارد و حقیقت یعنی افشای دروغ. دقت کنید، هدف ژولیت در سریال چیست؟ افشای دروغ! او میخواهد به همگان ثابت کند که دنیای بیرونی صرفا یک بازنمایی از حقیقت است (فنومن در فلسفه کانت) اما آیا سریال در جستجوی حقیقت از کنش کافی برخوردار است؟ یعنی ما را به عنوان مخاطب آنچنان تشنه حقیقت میکند که ما تا پایان صبر کنیم و حقیقت را بفهمیم؟ قطعا که همینطور است. نویسندگان این سریال با هوش و ذکاوت خود هر دفعه کمی ما را مست حقیقت خود میکنند تا با خلق تعلیق درست شاید بتوانند در پایان ما را غافلگیر کنند. البته شاید تعلیق کلمه مناسبی نباشد چرا که تعلیق فلسفه مهمی است که ارسطو بزرگ نیز به آن پرداخته بود، تعلیق وقتی اتفاق میافتد که ما چه داریم و میخواهیم چگونه را بفهمیم. پس میشود اصلیترین عنصر این سریال را غافلگیری دانست.

ما زیاد درباره فُرم این سریال نوشتیم و بهتر است در ادامه به تکنیک این سریال نیز بپردازیم. در مرحله اول باید گفت که یکی دیگر از مهمترین جنبههای مثبت سریال سیلو، استفاده بسیار درست از پرده سبز است؛ سازندگان این سریال با دقت بالا و فقط در حد نیاز در ساخت دنیای آخرالزمانی خود، از پرده سبز استفاده کردهاند و همین موضوع و فرا نرفتن از حد معمول پرده سبز، باعث شده است تا سریال سیلو چند قدم از سریالهای مشابه بالاتر باشد. (نمونهاش سریال بازی مرکب که زیادی رنگارنگ و جیغ بود) یکی از این صحنههای جذاب و نفسگیر که پرده سبز در خدمت فُرم است، صحنه تعمیر موتور است، این صحنه بیشک یکی از هیجانانگیزترین سکانسهای سریال سیلو است که با عنصر هیجان و غافلگیری ترکیب میشود؛ و البته خود این سکانس نیز مثل بقیه صحنهها، بیشتر جذابیت خود را مدیون بازی ربکا فرگسون است. البته سریال سیلو بازیگرهای خوبِ دیگری نیز دارد، برای مثال بازیگرِ کاراکتر شهردار یعنی خانم جرالدین جیمز، او با درک درست از ویژگیهای شخصیت خود توانست بازی بسیار خوبی را از خود ارائه دهد و ای کاش که بیشتر در سریال حضور میداشت؛ و یا یکی دیگر از بازیگران سریال سیلو که احتمالا معروفترین آنها نیز باشد، یعنی تیم رابینز؛ البته برخلاف دو شخصیت دیگر که نام بُردم، شخصیت او چیز جالبی درنیامده و سازندگان سریال سیلو نتوانستهاند از قابلیتهای این بازیگر به خوبی استفاده کنند.
و شاید یکی دیگر از مهمترین اِلمانهای این سریال، موسیقی متن آن باشد که شاید آنچنان هم مورد توجه قرار نگرفت؛ این موسیقی متن زیبا و هوشمندانه به صورت کامل در خدمت داستان است، چرا که آهنگساز با ساختن موسیقی خود در گام مینور، به آن تم مرموز گونهای داده است که دقیقا خواست سریال سیلو است. و جالب ماجرا اینجاست که این موسیقی متن حتی در صحنههای نفسگیر نیز (مثل تعمیر موتور) تم مورموز گونه خود را تغییر نمیدهد و فقط تمپو یا سرعت موسیقی را بالا میبرد تا تنشزا باشد.
در پایان میشود گفت سریال سیلو اثری جذاب، مرموز با اِلمانهای مثبت زیاد و از طرفی هم با باگهای جدی زیادی طرف است؛ و درکل اثری جذاب اما یکبار مصرف است که بعد از تمام شدن سریع از ذهن مخاطب پاک خواهد شد. البته تمامی این نوشتهها درحالی است که این سریال به پایان خود نرسیده است و حتی معلوم نیست که سریال برای فصلهای بعد تمدید خواهد شد یا نه؛ پس ما تنها میتوانیم امیدوار باشیم که این سریال ایرادات خود را حل کند و با دقت به پایان خود نزدیک شود.
منبع : گیمفا